مه نيامه نيا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

مه نیا ، زيبا ترین فرشته آسمانی

دلهره يك بيماري عجيب

دو هفته گذشته( از 9 ماه و 11 روزگيت) يكي از سخت ترين هفته هايي بود كه طي كردي ،‌ تازه كلاسام شروع شده بود و 5، 6 جلسه اي سر كلاس رفتم ، يكشنبه شب ، شام رفته بوديم خونه مامان نازي  وقتي اومديم خونه ساعت 11 شب تنت خيلي داغ شد ، حتي زموني كه واكسن مي زدي اينقدر تب نمي كردي دماسنجو زود آوردم ،درست حدس زدم تبت بالاي 38 درجه بود ، بغلت كردم آروم آروم ناله مي كردي ، خيلي ترسيدم نمي دونستم بايد چي كار كنم تنها كاري كه از دستم بر مي اومد پاشويه بود اما بازم تبت پايين نيومد. فوري آماده شديم تا بريم بيمارستان كسري ساعت حول و حوش 1 شب بود تا دكتر اومد خيلي طول كشيد و شما بيتابي مي كردي ، خلاصه بعد از معاينات ، دكتر گفت هيچ علامتي از بيماري نيس...
19 شهريور 1391

ثمره تلاش هاي مامان نازي

                                   2 روز پيش براي چكاپ 10 ماهگي بردمت دكتر ، اولين سؤالي كه پرسيد اين بود كه مهنيا چهار دست و پا ميره ، با كمي دلخوري گفتم آقاي دكتر برعكس نشستنش كه تو 5 ماهگي نشست نمي دونم چرا چهاردست و پا نميره فقط سينه خيز ميره ، دكتر گفت اشكال نداره هنوز وقت داره ، دير نشده ، نمي دونم شايد يه كمي از دستم دلخور شدي ، امروز كه از كلاس برگشتم خونه يه صحنه عجيب ديدم خدارو شكر تلاشاي مامان نازي نتيجه داد ، چهار دست و پا اومدي تا دم در به استقبالم، با...
19 شهريور 1391

در انتظار دريا

خيلي وقت بود دلم واسه يه مسافرت شمال تنگ شده بود، از ترس مريضي مي ترسيدم حتي تا سر كوچه ببرمت ، اما هفته پيش بابايي براي يك هفته ويلاي رامسر و برامون رزرو كرد ، قبلا رفته بودم ، جاي خيلي قشنگو تميزي بود ، انگار يك تكه از بهشت رو زمين خودنمايي مي كرد ، قربون كاراي خدا برم ، ديگه دل تو دلم نبود ، خلاصه اندازه يك ماه برات لباس و غذا برداشتم ، حتي كالسكه و رورواكتم برديم  ، صبح زود قبل از اينكه بيدار بشي راه افتاديم تا تو ماشين بخوابي و يه موقع اذيت نشي ، حول و حوش ساعت 1 بعد از ظهر رسيديم ، عجب هواي گرمي بود نمي شد نفس بكشي ، صبر كرديم تا عصر وقتي هوا خنك تر شد رفتيم به سمت ساحل ،نم نم داشت بارون ميومد،  دل تو دلم نبود مي خواستم عكس ا...
19 شهريور 1391

آلرژي مزاحم

5شنبه هفته پيش وقتي خواستي بخوابي روي دستات چند تا جاي جوش بود ، فكر كردم پشه گزيدت ، صبح كه بيدار شدي لكه ها بزرگتر شده بودن و كم كم متورم شدن ، تب نداشتي ، حدس زدم بايد به چيزي حساسيت پيدا كرده باشي فكر كردم حتما بخاطر كاكائو كه شب قبلش خورده بودي ولي اگر بخاطر غذا بود بايد زود رفع مي شد اما تا شب تنتو پاهاتم قرمز شد و كم كم شبيه كهير شدن ،شبونه  برديمت دكتر يه شربت هيدروكسيزين برات نوشت و گفت بايد علت آلرژيو پيدا كني ، هر چي فكر كردم عقلم به جايي نرسيد ، صبح با خوردن دارو بهتر شدي اما دوباره عصر دونه هاي جديد سرو كلشون پيدا شد ، هر بار كه مريض ميشي ، خيلي سخت غذا ميخوري ، به قرمزي رو تنت كه نگاه مي كنم دلم مي سوزه كه چه بي صدا و معصو...
19 شهريور 1391

پستانك پرماجرا

شايد يكي از ماجراهايي كه دوست نداشتم اتفاق بيوفته و به ناچار مجبور به قبولش شدم اين باشه، مي خوام بدوني كه چرا پستانك وارد زندگي ما شد و در آينده منو بخاطرش سرزنش نكني.                                                                              هفته پيش تقريبا 2 ماه و 7 روزت بو...
19 شهريور 1391

محمد حسين دوست مهربون

ديروز (دوشنبه 30آبان سال 90) موقعي كه شما 2ماه و 15 روزت بود .دو تا از دوستاي دوران دانشگاه مامان (فهيمه جون و نسيم جون) اومدن به ديدنت ، كلي كادوهاي قشنگ برات آوردن ، محمد حسين پسر ناز و خوشگل فهيمه جونه كه يك سال و 2 روز از شما بزرگتر ، تازه عكس شما تو وبلاگ محمد حسينم هست ، اميدوارم شمام هميشه دوستاي خوبي باشيد. هر مادر و پدري آرزو داره بچه هاش به بالاترين ها و بهترين ها برسن من بهترين ، بهترين ، بهترين ها رو براي شما و محمد حسين عزيزم آرزو دارم چون مثل پسر خودم دوستش دارم. الهي هميشه لباتون پر از گل خنده باشه. ...
19 شهريور 1391

اولين مسافرت

من وبابايي با خودمون عهد كرده بوديم كه تو اولين فرصت شما رو ببريم به زيارت حضرت معصومه چون قبل از به دنيا اومدنت رفتيم قم و براي سلامتيت و اينكه ان شاءالله به سلامتي دنيا بياي كلي دعا كرديم حتي يادمه يه عكس از سونوگرافيه سه ماهگيت لاي قرآني كه با خودم بردم بود رو به حرم گرفتمشو همونجا ازش خواستم پيش خدا وساطت كنه تا سالم بدنيا بياي راستش آخرين باري كه رفته بودم سونوگرافي خانم دكتر پيري خيلي منو ترسوند و گفت بايد آمينو سنتز بشي خلاصه خيلي گريه كردم  و با خدا درد دل كردم  اصلا حالم دست خودم نبود چند بار نزديك بود زمين بيافتم انگار تو اين دنيا نبودم خيلي شب عجيبي بود همون جا با بابا اين عهد و بستيم . يه روز پنجشبه وقتي بابا اومد خونه ...
19 شهريور 1391