مه نيامه نيا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

مه نیا ، زيبا ترین فرشته آسمانی

شناسنامه

امروز دوشنبه 22 شهريور 1390 صبح كه از خواب پا شدم بابا رفته بود ، البته صبح كه چه عرض كنم ديگه ساعت حول و حوش 11 بود . شما ديشب تا صبح بيدار بودي و تازه ساعت 8 خوابيدي ، نمي دونم چرا شبا نمي خوابي ، همه مي گن چون شب بدنيا اومدي هنوز ساعت خوابت تنظيم نشده ، اما اشكال نداره دوتايي باهم بيدار مي مونيم. خلاصه داشتم مي گفتم : از مامان نازي پرسيدم گفت بابا رفته شناسنامه مهنيا خانمو بگيره ،خيلي خوشحال شدم چون براي اولين بار اسم من و بابا تو شناسنامه به عنوان پدر و مادر نوشته مي شد.از تو چه پنهون آخه هنوزم باورم نمي شه مامان شدم . بابا ساعت 1 بعد از ظهر با دست پر اومد و شناسنامه سبز رنگتو نشونم داد .البته قبلش كلي مژدگوني ازما گرفت . ...
19 شهريور 1391

ماجراي بند ناف

امروز ساعت 7 عصر 22 شهريور سال 90 قرار شد خاله ها همگي بيان به ديدنت ، وقتي اومدن نمي دونم چه جوري شد كه شمارو بردنت حموم ، پيش خودم ناراحت بودم آخه فقط 7 روزت بود ، و تو حموم همش گريه مي كردم ولي ناقلا خيلي از حموم خوشت اومد و اصلا گريه نكردي بعد از حموم شير خورديو مثل فرشته ها آروم خوابيدي .شب حول وحوش ساعت 10 وقتي داشتيم جاتو عوض مي كرديم ديدم مامان نازي با خوشحالي ميگه يه صلوات بفرستين به سلامتي بند ناف مهنيا خانوم افتاد ، خيلي خوشحال شدم چون نگران بند نافت بودم كه يه موقع عفونت نكنه ، قربون دخترنازم برم كه اصلا گريه نكرد و به جاش بازم تا صبح بيدار بوديو من و بابا برات قصه تعريف مي كرديم .داستان موقعي كه تو دلم بودي تا كم كم ساعت 8 صبح ب...
19 شهريور 1391

اولين چكاپ

ديروز براي اولين بار در 15 روزگي برديمت پيش يه دكتر خيلي خوب منظورم  دكتر هادي سماعي توي ميرداماد ، بابا  خيلي تعريفشو شنيده بود و با كلي زحمت ازش وقت گرفت .برخورد اولشم خيلي خوب بود تازه يه دستيار مهربون به اسم دكتر پرچمي داشت كه خيلي مهربون بود و باهات بازي مي كرد تا گريه نكني اما موقع معاينه فكر كنم كه دردت اومد و يهو زدي زير گريه . دكترت گفت ماشاالله دخترتون سالم و سلامته و ميتونيد سر يك ماهگي براي چكاپ بعدي مجدد بياريدش ، وقتي از مطب اومديم بيرون تو ماشين مثل فرشته ها خوابيدي ، ديدن صورت قشنگت آرامش دلنشيني بهم مي داد و دستاي كوچولوت مثل هميشه رو به آسمون بود مثل اينكه توام با زبون خودت خدارو شكر م...
19 شهريور 1391

روز دختر

7 مهر 1390 تولد حضرت معصومه و روز دختر بود ، مامان نازي اومد خونمون و براي شما يه لباس خيلي قشنگ آورد و براي منم يه كيف خيلي خوشگل . دستش درد نكنه ، اينقدر درگير كاراي شما بودم اصلا يادم رفته بود كه روز دختر رسيده و من يه دختر خوشگلو ناز دارم، وقتي بابا اومد با هم رفتيم يه كيك برات خريديم تا اولين روز دخترو جشن بگيريم. اون روز شما فقط 22 روزت بود ، به همه خيلي خوش گذشت جالب اينكه با شنيدن صداي آهنگ ساكت و آروم چشماتو مي بستي و وقتي آهنگ تموم ميشد چشماتو باز ميكردي اون موقع بود كه فهميدم چقدر از صداي موسيقي لذت مي بري و تصميم گرفتم شبا با صداي آهنگ و لالايي بخوابونمت ، خلاصه اون روز كلي كادو از بابايي و مامان نازي و ماماني و عمه ها و داييا ...
19 شهريور 1391

حموم چهل روزگي

ديروز 25 مهر 1390 ساعت 5 عصر با صداي زنگ خونمون بيدار شدي ، به جز من 3 تا مامان ديگه اومدن خونمون ، منظورم مامان نازيو مامان بزرگ مامان و مامانيه ، تا خانم خانمارو ببرن حموم ، امروز 40 روز از تولدت ميگذره ،انگار همين ديروز بود كه بدنيا اومدي چقدر زود گذشت ، با همه سختيا و شب بيداريا مثل برق و باد گذشت مي خوام بدوني اونقدر عزيزي برام كه نمي دونم چه جوري با كلمات بيانش كنم اما الان كه دارم برات مي نويسم قلبم از خوشحالي لبريز شده و اشك تو چشمام حلقه زده چون خيلي دوست دارم و لحظه لحظه دوست داشتني تر ميشي ، راستي امروزم كلي كادو گرفتي از جمله 2تا النگوي كوچولو كه مامان نازي برات آورده بود ، دستشون درد نكنه ، همه مي گفتن ان شاءالله بزرگ ميشه و باع...
19 شهريور 1391

فرشته كوچولو دنيا اومد

امروز يكشنبه ، 13 شهريور سال 90 توي يك اتاق خوشگل و تميز و صورتي توي بيمارستان بانك ملي، بستري ام همراه مامان نازي و دكترمهربونت خانم مهجوري دكترت باخوشحالي به من مي گه تا 2 روز ديگه مهنيا جون كنارته بايد خيلي راه بري تا كوچولوت راحت تر دنيا بياد . من و مامان نازي توي راهروهاي بيمارستان تند و تند راه مي رفتيم تا كه شب ساعت 10 ضربه سختي به دلم زدي، يعني آي ماماني من ميخوام ميام . خانماي پرستار و ماماها دور من حلقه زدن ميگفتن كوچولوت داره مياد خوشحال باش خلاصه بالاخره سه شنبه 15 شهريور سال 90 ساعت 45 بامداد تمام دنياي من ، دخترم تو اومدي به دنيا از خوشحالي اشكام جاري ميشد نفسام هي بالا و پايين ميشد ...
19 شهريور 1391