ماجراي بند ناف
امروز ساعت 7 عصر 22 شهريور سال 90 قرار شد خاله ها همگي بيان به ديدنت ، وقتي اومدن نمي دونم چه جوري شد كه شمارو بردنت حموم ، پيش خودم ناراحت بودم آخه فقط 7 روزت بود ، و تو حموم همش گريه مي كردم ولي ناقلا خيلي از حموم خوشت اومد و اصلا گريه نكردي بعد از حموم شير خورديو مثل فرشته ها آروم خوابيدي .شب حول وحوش ساعت 10 وقتي داشتيم جاتو عوض مي كرديم ديدم مامان نازي با خوشحالي ميگه يه صلوات بفرستين به سلامتي بند ناف مهنيا خانوم افتاد ، خيلي خوشحال شدم چون نگران بند نافت بودم كه يه موقع عفونت نكنه ، قربون دخترنازم برم كه اصلا گريه نكرد و به جاش بازم تا صبح بيدار بوديو من و بابا برات قصه تعريف مي كرديم .داستان موقعي كه تو دلم بودي تا كم كم ساعت 8 صبح به خواب رفتي ، چقدر معصوم و پاك سرتو رو شونه هام گذاشتي و آروم آروم خوابت برد .
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی