پستانك پرماجرا
شايد يكي از ماجراهايي كه دوست نداشتم اتفاق بيوفته و به ناچار مجبور به قبولش شدم اين باشه، مي خوام بدوني كه چرا پستانك وارد زندگي ما شد و در آينده منو بخاطرش سرزنش نكني.
هفته پيش تقريبا 2 ماه و 7 روزت بود يه شب خيلي گريه و بيتابي مي كردي ، واقعا نمي دونم چرا گريت بند نميومد، دلشوره داشتم كه نكنه جاييت درد مي كنه ، شربت دل درد هم بهت دادم و تا ساعت 4 تو بقلم بوديو راه مي رفتم اما بازم بي تاب بودي و به خودت مي پيچيدي ، ديگه نمي دونستم چي كار بايد كنم به خاطر همين گريم گرفت و با صداي گريه من و شما بابا كه تو اتاق خواب بود بيدارشد ، حتي صداي گريت آنقدر زياد بود كه مامانيرم بيدار كردو از طبقه پايين آورد بالا ، گفت شايد دلش درد ميكنه ، اين بار عرق نعنا بهت داد ولي باز آروم نشدي ، ماماني به بابا گفت اون پستانكو برام بيار،نمي دونم با وجود اينكه مي دونستم پستانك چيز خوبي نيست چرا تو سيسمونيت بود ، كه كاش نگرفته بودم تا شما بهش عادت نكني ، هرچي گفتم نه بهش ندين و من بازم راهش مي برم قبول نكردن و اين جوري پستانك پرماجرا وارد زندگيمون شد. بعدا يه جا خوندم كه بچه هايي كه عاطفي هستن و سينه مادرشونو دوست دارن مك بزنن به علت شير خوردن زياد دل درد مي گيرن و گريه مي كنن و اين باعث پستانكي شدنشون مي شه با خوندن اين مطلب خودمو توجيح مي كردم ولي از ته دلم هيچ موقع راضي نشدم.