فرشته كوچولو دنيا اومد

امروز يكشنبه ، 13 شهريور سال 90

توي يك اتاق خوشگل و تميز و صورتي

توي بيمارستان بانك ملي، بستري ام

همراه مامان نازي و دكترمهربونت خانم مهجوري

دكترت باخوشحالي به من مي گه تا 2 روز ديگه مهنيا جون كنارته

بايد خيلي راه بري تا كوچولوت راحت تر دنيا بياد .

من و مامان نازي توي راهروهاي بيمارستان تند و تند راه مي رفتيم

تا كه شب ساعت 10

ضربه سختي به دلم زدي، يعني آي ماماني من ميخوام ميام .

خانماي پرستار و ماماها دور من حلقه زدن

ميگفتن كوچولوت داره مياد خوشحال باش

خلاصه بالاخره سه شنبه 15 شهريور سال 90 ساعت 45 بامداد

تمام دنياي من ، دخترم تو اومدي به دنيا

از خوشحالي اشكام جاري ميشد

نفسام هي بالا و پايين ميشد

ديدينت واسم قشنگترين لحظه زندگيم بود

دادنت تو بقلم شير بخوري

قوربنت برم ماماني چه قدر تو نازي

با لباي قرمزت با لپاي توپوليه گل گلي

چه قشنگ شير مي خوري

ماماني دوست دارم ، هي واست آيه الكرسي مي خونم

دوست دارم واسه سلامتيت همش خدارو شكر كنم

بعد از اين بردنت پيش بابايي تا ببينه ماهشو

ببوسه دختر نازو گل و معصومشو

همه پشت در منتظر بودن

با ديدنت اشك همه از خوشحالي جاري شد

صبح روز 15 شهريور

ماماني، مامان نازيو بابايي

عمه ها و داييها ، اومدن به ديدنت با دستي پر از گلو شيريني

چه روز قشنگيه همه خوشحال و شادن گل ميگن و گل ميشنفن

عزيزم ،ملوسكم ،دختركم خوش اومدي

خداجون بازم ميگم دوست دارم

تو رحيمي-تو كريمي- تو پراز فضلو عظيمي