تب دلتنگي
سه شنبه گذشته براي اولين بار به مدت طولاني تنهات گذاشتم ،چون مامان نازي تو بيمارستان بستري بود و پاهاشو عمل كرد و بايد يه نفر پيشش مي موند چون نمي تونست خوب راه بره بايد از ماماني تشكر كنم چون اين مدت پيشش بوديو ازت مراقبت مي كرد ، خدا رو شكر با كمك خاله ونوسم و عمه زندايي شبنم ، تونستم بيشتر پيشت باشم چون جامونو عوض مي كرديم ،تازه فهميدم چقدر بهت وابسته شدم چون نديدنت حتي براي چند ساعت خيلي برام سخته ، باور مي كني يا نه با اينكه مي دونستم جات خوبه و باباييم پيشته ،چند بار بغض گلومو فشار داد اما جلوي خودمو گرفتم ، چهارشنبه شب كه از بيمارستان اومدم خونه تنت كمي داغ بود و خيلي بي تابي ميكردي، خدا نكنه مريض بشي كه مامان طاقت نداره مريضيه دخترشو ببينه، قطره استامينوفن بهت دادم تا تبت پايين بياد ، انگار زيادي تنها مونديو از دستم خيلي شاكي شدي ، خلاصه تا صبح چندين بار تو خواب بيدار شدي و گريه كردي ، اما يه چيز جالب هر بار دستتو تو دستم مي گرفتم آروم مي شدي ، تا صبح مثل اينكه مي ترسيدي از پيشت برم منو گرفته بودي .
و تب شما هم پايين اومد.
حالا ديگه دوتايي بايد بريم خونشون مواظب مامان نازي مهربون باشيم تا زودي خوب بشه.
در چشمت دنيايی از لطف و زيبايی
بر رويت سايه ای از عشقی خدايی
امروزت را سرشار از شور كودكی
فردايت را روشن با نور دانايی
می بينم می بينم می بينم
با نرمي در گوشت لالايی می خوانم
جسمت را پاره ای از قلبم می دانم
با رنجت قلب من می لرزد می لرزد
با اشكت با آهت می گريد چشمانم
چشمت را بر دنيا بر زشت و بر زيبا
می خواهم بگشايی دريابی فردا را
فردايی كه در راه داری تو فرزندم
فردای آينده فردای ناپيدا