مه نيامه نيا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

مه نیا ، زيبا ترین فرشته آسمانی

دوباره اومدم برات بنویسم

1391/10/26 19:54
نویسنده : مامان هدی
993 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام مامانی ، خیلی خوش حالم که بعد از یه غیبت دو هفته ای دوباره اومدم برات بنویسم ، راستش این مدت درگیر امتحانام بودم و چون معدل برای ادامه تحصیل تو مقطع دکترا برام مهمه نمی خواستم معدلم کم بشه آخه می تونم با معدلم بدون کنکور دکترا بخونم به همین خاطر از سر کارمم مرخصی گرفتم ، این مدت مامان نازی زحمت کشید و به جای من سر کلاس رفت، هر روز حدود نیم ساعت برام در مورد شیطنتای بچه ها حرف می زد بهم میگه خدا صبرت بده با این دانش آموزای شیطون ، ولی اینم بگم با این که خیلی با دانش آموزام راحتم و شوخی می کنمYellow Head Funny Smiley ولی کلی ازم حساب می برن Yellow Head Funny Smileyو توی این مدته بارها اولیا و خودشون برام پیغام فرستادن که کی برمیگردی، خودمم دلم واسشون حسابی تنگ شده .

 

از این ها که بگذریم ، باید بگم مامانی تو این مدت که پیشت بودم کلی با هم کیف کردیم و با وجود درسای سنگینم حضورت در کنارم آرامش و نیرو می داد ، و کلی کلمات جدید یاد گرفتی به علاوه این که کلی کارهای جدید انجام میدی که تو پست بعد همرو برات می نویسم.

دوست دارم ای آرام جونم، حالا دوباره ناراحتم که چه جوری فردا می خوام تنهات بزارم ،آخه مامانی حسابی خوردنی و شیرین تر شدی.Yellow Head Funny Smiley

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

نیم وجبی
28 دی 91 0:47
آفرین به این مامان درس خون که همیشه به فکر کسب علمو دانشه برای مه نیا خوشگله ی خودمون
الهام مامان آوینا
28 دی 91 0:59
تبریک میگم به مهنیا جون که همچین مادر فعال و زحمتکشی داره و ضمن اینکه واقعا شغل پسندیده و خوبی دارید شاید میشه گفت یکی از ارزوهای من یافتن چنین شغلی هستش یکیشون..... بارک ا... به مهنیا جون هم دندوناش دارن اروم و بی صدا در میان........


================
ممنون عزیزم ، دختر نازتو ببوس
مامانی
28 دی 91 1:11
زخمهاي التيام نيافته دلم رابرکدامين کاغذ تشريح نميام که تجسم گري بر ديدگان روزگار پراندوه گشته بلکه ترحمي فزون نموده خنجر کين زمانه رااندکي ملايم تر برجگر سوزان فرو نشاند
محبوبه مامان الینا
28 دی 91 7:48
آفرین به این مامان فعال و زحمتکش...هدی جون اگه به حساب کنجکاویه زیاد نزاری چه رشته ای میخونی؟و آیا از طریق سازمانتون به شرط معدل میتونی دکترا بخونی یا قانون کلی هستش؟
متین
28 دی 91 9:45
هرگز به دست اش ساعت نمی بست روزی از او پرسیدم پس چگونه است که همیشه سر ساعت به وعده می آیی؟ گفت: ساعت را از خورشید می پرسم پرسیدم روزهای بارانی چطور؟ گفت: روزهای بارانی همه‌ی ساعت ها ساعت عشق است! - راست می گفت یادم آمد که روزهای بارانی او همیشه خیس بود
شقایق(مامان محمد ارشان)
28 دی 91 10:08
خصوصییییییییییییییییییییییییییییییییی
سامان
28 دی 91 13:17
سسسسلام مامان هدی خانوم.خوبین؟خیلی ممنون بهم سرمیزنین وفراموشم نمیکنین
مهدی
28 دی 91 23:38
مثل یک درنای زیبا تا افق پرواز کن نغمه ای دیگر برای فصل سرما ساز کن زندگی تکرارِ زخمِ کهنه دیروز نیست بالهای خسته ات را رو به فردا باز کن ...
نازنین
28 دی 91 23:40
هدی جون میشه بپرسم چند سالته؟
و این که استخدام رسمی آموزش پرورش هستی؟


==============
سلام عزیزم ، من 28 سالمه و قراردادی هستم ولی فکر کنم تا عید پیمانی بشم.
نازنین
29 دی 91 19:56
ان شالله رسمی میشی، من خیلی تدریسو دوست دارم ولی راه بستست
ahad
1 بهمن 91 9:33
سلام وبلاگ زیبایی دارید ممنون میشم به وبلاگ من هم سری بزنید و تبادل لینک و مطلب داشته باشیم منتظر لطف شما هستم
مامان نازی
1 بهمن 91 20:57
این هم یه قصه قشنگ برای دخمل مامانی یکی بود یکی نبود. یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت و بازی می کرد که صدایی شنید:میو میو.موش کوچولو خیلی ترسید.پشت بوته ای پنهان شد و خوب گوش کرد.صدای بچه گربه ای بود که تنها و سرگردان میان گل ها می گشت و میومیو می کرد. موش کوچولو که خیلی از گربه ها می ترسید، از پشت بوته ها به بچه گربه نگاه می کرد و از ترس می لرزید.بچه گربه که مادرش را گم کرده بود، خیلی ناراحت بود. موش کوچولو می ترسید اگر از پشت بوته خارج شود، بچه گربه او را ببیند و به سراغش بیاید و او را بخورد؛ اما بچه گربه آن قدر نگران و ناراحت بود که موش کوچولو را پشت بوته ی گل سرخ نمی دید. او فقط می خواست که مادرش را پیدا کند.با صدای بلند می گفت:«میومیو مامان جون من اینجام، تو کجایی؟» او آنقدر این جمله را تکرار کرد تا مادرش صدای او را شنید و به طرفش آمد و او را با خود از باغ بیرون برد. موش کوچولو نفس راحتی کشید و دوباره مشغول بازی شد.همین طور که زیر بوته ها می دوید و ورجه ورجه می کرد، چشمش به چیزی افتاد که زیر بوته ها برق می زد. به طرف آن رفت، یک آینه کوچک بود.موش کوچولو توی آینه نگاه کرد و خودش را دید.خیال کرد یک موش دیگر را می بیند.خوشحال شد و شروع کرد با عکس خودش حرف زدن.می گفت:«سلام، میای با من بازی کنی؟» دهان موش کوچولوی توی آینه تکان می خورد ولی صدایی به گوش موش کوچولو نمی رسید.موش کوچولو آنقدر با موش توی آینه حرف زد که حوصله اش سر رفت و ساکت شد. بلبل که روی درختی نشسته بود و او را تماشا می کرد خنده اش گرفت و صدا زد:«آهای موش کوچولو، اون آینه است. تو داشتی با عکس خودت توی آینه حرف می زدی.» موش کوچولو سرش را بلند کرد.بلبل را دید. پرسید:«یعنی این خودِ من هستم؟من این شکلی هستم؟» بلبل جواب داد:« بله، تو این شکلی هستی.آینه تصویر تو را نشان می دهد.« موش کوچولو بازهم به عکس خودش نگاه کرد و از خودش خوشش آمد. او با خوشحالی خندید.بلبل هم خندید.چندتا پروانه که روی گلها پرواز می کردند هم خندیدند.گل های توی باغ هم خنده شان گرفت. صدای خنده ها به گوش غنچه ها رسید.غنچه ها بیدار شدند و آنها هم خندیدند و بوی عطرشان در هوا پیچید. بلبل شروع کرد به خواندن: من بلبلم تو موشی تو موش بازیگوشی ما توی باغ هستیم خوشحال و شاد هستیم گل ها که ما را دیدند به روی ما خندیدند آن روزموش کوچولو دوستان زیادی پیدا کرد و حسابی سرگرم شد. وقتی حسابی خسته شد و خوابش گرفت، دوید و به لانه اش برگشت و خوابید.
سجاد
23 فروردین 92 12:35
سلام ، پیش سجاد کوچولو هم بیا ...