مه نيامه نيا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

مه نیا ، زيبا ترین فرشته آسمانی

تقديم به دخترم

ارومم وقتی که پیش تو و زیبایت می شنیم باور کن دنیا رو من با چشم های تو می بینم جوری به تو دل می بندم که نتونم برگردم تورو با قلبم پیدا کردم خوشبختم تو با منی لبخند تو از من نگیر عشق من تا باهمیم دلشوره رفتن نگیر می دونی تو دنیا فکر غیر از تو کسی با من نیست وقتی تو اینجایی راهی غیر از عاشق بودن نیست وقتی دله من بی تابه بگو با من می مونی منو اروم کن تا می تونی خوشبختم تو با منی لبخند تو از من نگیر عشق من تا باهمیم دلشوره رفتن نگیر خوشبختم تو با منی لبخند تو از من نگیر عشق من تا باهمیم دلشوره رفتن نگیر مامان عاشقتم ...
19 شهريور 1391

اولين تلاش

داشتم درس مي خوندم چون امتحانم نزديك بود، توام كنارم خواب بودي ، سرم پايين بود با صدات برگشتم ديدم تا نيمه از بالش سرتو بلند كردي و با چشماي نازت به من خيره شدي ، نفهميدم از كي به من نگاه مي كني ، خيلي ذوق كردمو زودي دوربين آوردم تا ازت فيلم بگيرم تا شب به بابا نشون بدم تا ببينه روز به روز دخترش بزرگتر مي شه چون تلاشت تو روزايي كه تازه 4 ماهت تموم شده بود خيلي قشنگ بود .   بلدنت كردم تا بشيني ، هفته پيش اصلا نمي تونستي كمرتو نگه داري اما الان خيلي پيشرفت كرديو آماده ميشي واسه نشستن، پيشرفتت  قابل تحسينه فكر كنم تا 5 ماهگي كامل مي شيني . دوست دارم خيلي زود موفقيت هاي بزرگترتو ببينم. ...
19 شهريور 1391

چقدر زود 6 ماهت تموم شد

بعد از 6 ماه مرخصي زايمان مي خوام برم سر كار و شمارو بزارم پيش ماماني ، نمي دوني تو دلم چي ميگذره از اون اول دلهره اين لحظه رو داشتم و بالاخره اون روز رسيد ، امشب كوتاهترين شب زندگيم شده ، ساعت تند تند مي گذره ، شايد عقربه هاي ساعتم فهميدن چه خبره سر به سرم ميزارن . طبق معمول هميشه هنوز كه ساعت 4 صبح داره ميشه بيداري ، يكي از عادتات اينه كه بايد دستمو بگيري تا به خواب بري و  اگه از پيشت بلند بشم توام بيدار ميشي ، اما كاش تا ظهر كه مامان مياد بخوابي.   اينم قسمتي از زندگي ماماناي شاغل ، وقتي بزرگ شديو به لطف خدا صاحب يه كوچولو شدي اونوقت حال و احوال منو متوجه ميشي اما بازم خدارو شكر كه من تو مدرسه كار مي كنم تازه يك ساعتم ، س...
19 شهريور 1391

عيد نوروز

امروز موقع سال تحويل من و بابا ياد پارسال افتاديم ، چقدر زود گذشت اون موقع سه ماهه باردار بودم ، بي اختيار گريم گرفت و از خدا به خاطر لطف بزرگش تشكر كردم . رسم بود بعد از سال تحويل بابا با يه قرآن پر از عيدي از در وارد مي شد اين بار ديگه تنها نبود چون بركت خونمون ، دختر عزيزمونم همراهش بود ، با دستاي كوچولوت يكي يه 5000 توماني به همه دادي ، اميدوارم هميشه بركت و صفا و شادي تو زندگيت جريان داشته باشه . اين عكس ماله موقعيه كه از در وارد شدين. اينم سفره هفت سين     اينجا داشتيم مي رفتيم خونه عمه شيرين     ...
19 شهريور 1391

دخترم اومد به خونه

امروز 16 شهريور ، بعد از اينكه واكسن هاي بدو تولتو زديم(ب ث ژ، هپاتيت ب و فلج اطفال ) ساعت ../11 ظهر از بيمارستان مرخص شديم و به سمت خونمون حركت كرديم. يه حسه خيلي قشنگ تمام وجودمو گرفته بود آخه تا قبل از اين توي دلم بوديو هه جا با هام ميومدي ولي حالا رو پام مثل يه فرشته كوچولو خوابيدي .توي راه همش برات دعا كردم و از خدا به خاطر اين هديه قشنگ تشكر مي كردم. وقتي رسيديم به خونه، ماماني و مامان نازي برات اسپند دود كردن و با با براي سلامتيت يه گوسفند قربوني كرد و بعد تو گوشت اذان خوند تا يه دختر خوبو مومن و با تقوا باشي . قرار شده بود كه وسايل شما رو براي 10 روز جمع كنم تا بريم خونه مامان نازي تا توي اين مدت 2تايي ازت مراقبت كنيم .بعد از ظ...
19 شهريور 1391

شناسنامه

امروز دوشنبه 22 شهريور 1390 صبح كه از خواب پا شدم بابا رفته بود ، البته صبح كه چه عرض كنم ديگه ساعت حول و حوش 11 بود . شما ديشب تا صبح بيدار بودي و تازه ساعت 8 خوابيدي ، نمي دونم چرا شبا نمي خوابي ، همه مي گن چون شب بدنيا اومدي هنوز ساعت خوابت تنظيم نشده ، اما اشكال نداره دوتايي باهم بيدار مي مونيم. خلاصه داشتم مي گفتم : از مامان نازي پرسيدم گفت بابا رفته شناسنامه مهنيا خانمو بگيره ،خيلي خوشحال شدم چون براي اولين بار اسم من و بابا تو شناسنامه به عنوان پدر و مادر نوشته مي شد.از تو چه پنهون آخه هنوزم باورم نمي شه مامان شدم . بابا ساعت 1 بعد از ظهر با دست پر اومد و شناسنامه سبز رنگتو نشونم داد .البته قبلش كلي مژدگوني ازما گرفت . ...
19 شهريور 1391

ماجراي بند ناف

امروز ساعت 7 عصر 22 شهريور سال 90 قرار شد خاله ها همگي بيان به ديدنت ، وقتي اومدن نمي دونم چه جوري شد كه شمارو بردنت حموم ، پيش خودم ناراحت بودم آخه فقط 7 روزت بود ، و تو حموم همش گريه مي كردم ولي ناقلا خيلي از حموم خوشت اومد و اصلا گريه نكردي بعد از حموم شير خورديو مثل فرشته ها آروم خوابيدي .شب حول وحوش ساعت 10 وقتي داشتيم جاتو عوض مي كرديم ديدم مامان نازي با خوشحالي ميگه يه صلوات بفرستين به سلامتي بند ناف مهنيا خانوم افتاد ، خيلي خوشحال شدم چون نگران بند نافت بودم كه يه موقع عفونت نكنه ، قربون دخترنازم برم كه اصلا گريه نكرد و به جاش بازم تا صبح بيدار بوديو من و بابا برات قصه تعريف مي كرديم .داستان موقعي كه تو دلم بودي تا كم كم ساعت 8 صبح ب...
19 شهريور 1391

اولين چكاپ

ديروز براي اولين بار در 15 روزگي برديمت پيش يه دكتر خيلي خوب منظورم  دكتر هادي سماعي توي ميرداماد ، بابا  خيلي تعريفشو شنيده بود و با كلي زحمت ازش وقت گرفت .برخورد اولشم خيلي خوب بود تازه يه دستيار مهربون به اسم دكتر پرچمي داشت كه خيلي مهربون بود و باهات بازي مي كرد تا گريه نكني اما موقع معاينه فكر كنم كه دردت اومد و يهو زدي زير گريه . دكترت گفت ماشاالله دخترتون سالم و سلامته و ميتونيد سر يك ماهگي براي چكاپ بعدي مجدد بياريدش ، وقتي از مطب اومديم بيرون تو ماشين مثل فرشته ها خوابيدي ، ديدن صورت قشنگت آرامش دلنشيني بهم مي داد و دستاي كوچولوت مثل هميشه رو به آسمون بود مثل اينكه توام با زبون خودت خدارو شكر م...
19 شهريور 1391